سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 91 تیر 31 , ساعت 8:15 عصر

کودک در آغوش فرعون سخت بى تابى مى کرد. فرعون او را تکان تکان مى داد و بالا و پایین مى انداخت ، اما کودک سه ماهه شیر مى خواست ، گرسنه بود و ساکت نمى شد. حوصله فرعون سر رفته بود. به همسر خود گفت :
- تو که او را پیدا کردى ، خودت هم دایه اى برایش پیدا کن ! ببین مرا با هوسهاى خود به چه کارهاى وادار مى کنى ؟
- اما تو خود نیز او را درست مى دارى ، و گرنه هرگز حاضر نبودى لحظه اى او را در آغوش بگیرى ، تا چه رسد به اینکه این طور او را سر دست بگردانى !
- خیلى خوب ، معلوم است ، هر کسى بچه اى به این کوچکى و زیبایى را دوست مى دارد.
کودک واقعا زیبا بود. با اینکه سه ماهه بود، اما درشت استخوان تر از بچه هاى دیگر مى نمود. چشمانى سخت نافذ داشت و پیشانى بلند و خرمنى مو مثل دسته اى سنبل ! همسر فرعون او را زا آب نهرى که از نیل منشعب مى شد و از کنار حیاط قصر مى گذشت گرفته بود، در حالى که در سبدى بزرگ بر سطح آب شناور بود و بلند مى گریست . از همان لحظه که او را دیده بود، مهرش به دلش چنان نشسته بود که گویى فرزند خود اوست . او فرزند نداشت ، پس دوان دوان او را نزد فرعون برده و به الحاح و اصرار خواسته بود که او را به عنوان فرزند بپذیرد. فرعون گفته بود:
- آخر از کجا آمده است ؟ شاید فرزند یکى از همان اسرائیلیان

  برچسب ها: , , , , , , , , , , ,

iconادامه مطلب

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

 
 

ابزار هدایت به بالای صفحه